من ازینجایِ بودنت، هیچ جا نمیرم...هیچ جا...
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تورا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
یکی نوشته بود کاش بلند شی ببینی توی پاییز وسط مشق نوشتن خوابت برده،اما من نمیخوام اینجوری فکر کنم.دلم میخواد بیدار شم و ازین پهلو به اون پهلو بشم و ببینم کنارمی.نگات کنم و دست بکشم به صورتت و دلهره ها و گریه ها و دلتنگی های توی خواب رو فراموش کنم و انقدر محکم بغلت کنم تا باور کنم که اون لحظه ها همش خواب بوده و تو هستی.
توی تموم لحظه ها گاهی گریه میکنم ،گاهی قربون صدقت میشم و گاهی سفارشتو به خدا میکنم.
تو ازون دورا هر روز و هر لحظه هوای منو داری و گرمای حضورتو بغل بغل واسم میفرستی..
تو بدون و تو این رو بدون که من هیچ لحظه ای توی دنیا وجود نداره و نیست که از دوست داشتنت دست بردارم.
تو بدون و تو این رو بدون اگه قرار باشه یه نفر توی دنیا جونشو برات بده واسه یه ثانیه آرامشت ،اون منم و اینو تو باید بدونی
وقتی تو برام همه چیو همه کسی، وقتی نفس میکشم، چون تو نفس میکشی، وقتی آروم میشم با یه گوشه نگاهت، میخوام که بدونی جونمو برات میدم واسه یه لحظه لبخند قشنگِ روی صورت ماهت.
من ازینجایِ بودنت، هیچ جا نمیرم...هیچ جا...